خاطره ای از یک رزمنده دفاع مقدس:
دو ساعت مانده بود به عملیات، نیروها آرام و با کمترین صدا، سوار بلم ها شدند و به سمت خط حرکت کردند. حالا نزدیک عراقی ها ساکت نشسته بودیم. بلم ما کنار بلم «علی مورتمی« بود. من و علی، خیلی با هم اُخت بودیم. نگاهم را به نی ها دوخته بودم که علی آهسته صدایم زد: «علی، علی!» گفتم: «هان، چیه؟» گفت: «بیا منو بوس کن».
خنده ام گرفت و با تعجب نگاهش کردم،گفتم : «به چه مناسبتی؟» گفت: « من شهید می شوم، تا دیر نشده، بیا بوسم کن». خنده ام بیشتر شد، علی خیلی پسرگلی بود و واقعا دوست داشتنی. خواستم کمی سربه سرش بگذارم،گفتم: « برو یکی دیگه را سیاه کن، ما خودمان این کاره ایم، بوس بی بوس».گفت: «خودت می دانی، من یکی دو ساعت دیگه رفتنی ام، بعد دلت نسوزدکه چرا نبوسیدی».گفتم: «علی تو شهید بشو نیستی. می بینمت که از سر بی پولی، سر میدون کهنه قم، دستمال ابریشمی دست گرفتی و می فروشی». علی خندید وگفت: «حالا هرچه من اصرارکنم، تو قبول نکن و مسخره کن، ولی خدایی بیا و منو ببوس». افتاده بودم به دنده شوخی و هرچه علی اصرار می کرد، من سر به سرش می گذاشتم.
رمز عملیات را اعلام کردند وگروه ما تا خواست حرکت کند، از سمت عراقی ها دوتا تیر به طرف ما شلیک شد. یکی از تیرها به سینه علی اصابت کرد. علی خم شد و آهسته توی بلم نشست. فوری خودم را انداختم توی بلم علی و او را بلندکردم، علی شهید شده بود، نمی دانستم چه کار کنم؛ همه ناباورانه نگاه می کردند. حرف علی، خیلی زود رنگ واقعی خون گرفت؛ آرام سرش را بلند کردم. بغض گلویم را فرو خوردم وگفتم: «علی جان! همه شماها قبل از رفتن، جایگاه تان را پیش خدا دیده بودید؛ اینجا جای تو نبود. ای کاش به حرفت می کردم و می بوسیدمت، اما الان که بهشتی شدی، می بوسمت». لب هایم را به پیشانی علی گذاشتم،گرمی صورتش، دلم را آتش زد. بلم ها به سمت دشمن حرکت کردند، ما خط شکن بودیم. «خاطره ای از سرهنگ پاسدار علی حاجی زاده»